از کجا بگم :)))))

 

وااای خجالتم ندید :))))) 

 


 لنتی چقد خوبه


 

اومدم اینو بگم

 

حس میکنم دارم از یه کوه بزرگ بالا میرم..

با تهران رفتنم زندگیم تغییر کرده 

اما فقط موضوع این نیست .... خیلی متفاوت و خیلی عجیبه

 

انگار همه چی میچرخه و تکرار میشه 

 

چند سال گذشته؟ 6 سال؟

و من کلی کار کردم 

با کلی آدم روبرو شدم که میخواستن کلاه بذارن سرم نابودم کنن گیرم بندازن 

کلی فکر کردم و طرح ریختم 

کلی گیم زدم وای چقدر گیم زدم وای وای وای وای چند برابر کار کردن گیم زدم بی شک

بی شک بازم میزنم و بی شک اگه نزنم حس میکنم مغزم منو تبدیل به گیم میکنه و من همیشه به مغزم میبازم برا همین باید گیم بزنم بگذریم اصلا (همین خط طولانی رو شما فرض کن یه گیم کوچیکه تو این پست به کسی چه برمیخوره؟ اصلا مگه اینجا اینستاگزامه؟(چ ربی ب اینستا داش))

و الان 

دوباره خودم رو لبه ی پرتگاه میبینم

که اتفاقا این دفعه ازش می پرم....

 

 

و بعدش........

 

 

 

و بعدش دیگه زندگی مثل قبل نمیشه ...

 

 

 

همونطور که هیچوقت زندگی مثل قبلش نبود مثل پست های همین وبلاگ....

 

مشکل از اونجا شروع شد که 

 

من این level از هویت مجازیم رو برای عده کمی باز کردم  

اما از یه جا به بعد

همون ها شروع کردند به مخفی کردن هویت خودشون

 

 

درحالی که من حاضر نبودم در دنیای بیرون همون کار رو باهاشون بکنم و برا خیلی ها نکردم هم و باهاش روبرو شدم

 

آخ چه قدر کصشر :|

چرا پست قبلیم 40 تا بازدید داره ولی آخرین ترجمه شعرم فقط 8 تا ؟ :)) thats nasty


 

فقط دلم میخاد نت قطع شه

باز بمونیم من و وبم شما همه :)))

تباها


 

خیلی دلم میخواست سر کل کل با اون فردی ک اعصابمو خورد میکرد ولی میخواست همچنان بنویسم، ننویسم بخندیم :| ولی دیگه حیف بزرگ شدیم

 

 

 

 

بماند ب یادگار

Bright were the days and fiery the sun

 The nights were soft and cloudless the silent welkin hung

 And winds did laze in forests and all was filled with airy sweetness -

 In days before the fall

  

Light were our hearts and notions were young

 The times were full of magic and secret songs unsung

 And winds did laze in forest and all was filled with airy sweetness -

 In days before the fall

 

Asleep is the past now autumn is grey

And silently we wallow in memory of the day

When winds did laze in forests and all was filled with airy sweetness -

In days before the fall


 

روز ها روشن بودند و خورشید فروزان

شب ها لطیف بودند به پذیرایی آسمانی بی ابر

باد ها در جنگل می خرامید و همه چیز را از شیرینیِ هوا سیراب میکرد

در روز های پیش از خزان ...

 

تصویر ها جوان بودند و قلب ها روشن

لحظات جادویی بودند پر از نغمه های ناخوانده

باد ها در جنگل می خرامید و همه را از شیرینیِ هوا سیراب میکرد

در روز های پیش از خزان ...

 

گذشته، خفته است و اکنون پاییز خاکستری است

و ما بی صدا در خاطره ای از فلان روز می غلتیم

آنگاه که باد ها وزیدند و همه را از شیرینی سیراب کردند

در روز هایی پیش از خزان ...

 

 

 

 

نمیدونم کِی

یکی

این کلمات رو میخونه یه روز یا نه

ینی شک دارم خودم وقتی دارم بین نوشته هام surf میکنم، بخونم اینارو  :))

چه برسه افرادی ک گاهی صداشون این اطراف شنیده میشه


 

گاهی پست هام توی خودشون حل میشن.

داخل یه حلقه انگار


....

 

 

امیدوارم هیچوقت دیوار های اینجا برام اون قدر غریبه نشن ک توش ننویسم ...

 

 

اینچا زندگی منه .... 

اینجا تنها اتاقیه که روح من کلیدش رو داره...

 

 

 

 

یکی کامنت گذاشته ک آدرس وبت یادم نمیره مرورگرم هم یادش نمیره

اسم ننوشته ولی :| 

فککنم معلم ابتداییش یاد نداده بالای برگه اسمشو بنویسه

 

خودشو زود تن سریع معرفی کنه :| 

we are, and, are nothing but, the picture we consieve from the exprience of bieng, living, and becoming..

just use autocad :|

idiot :|


یادگاری :))))

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 22 صفحه بعد